خدا و گنجشك
روزها می گذشت اما گنجشک با خدا هیچ نمی گفت ، هر بار فرشتگان سراغش را می گرفتند خدا می گفت :" می آید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که درد هایش را در خود نگه می دارد " و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ، اما باز هم هیچ نگفت ، تا خدا لب به سخن گشود :" با من بگو از آنچه در سینه تو سنگینی می کند " گنجشک گفت :" لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام . اما خدایا ، تو با طوفانی بی موقع آن را از من گرفتی ! آن لانه ی محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟!!!!..." ناگاه سنگ...
نویسنده :
مامان آميتيس
11:09