خدا و گنجشك
روزها می گذشت اما گنجشک با خدا هیچ نمی گفت ، هر بار فرشتگان سراغش را می گرفتند خدا
می گفت :" می آید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که درد هایش را
در خود نگه می دارد "
و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ، اما باز هم هیچ نگفت ، تا خدا لب به سخن گشود :" با من بگو از آنچه
در سینه تو سنگینی می کند "
گنجشک گفت :" لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام . اما خدایا ، تو با
طوفانی بی موقع آن را از من گرفتی ! آن لانه ی محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟!!!!..."
ناگاه سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند
خدا گفت :" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون سازد. آنگاه تو و فرزندانت از
کمین مار پر گشودید . "
گنجشک اما خیره در خدایی و وسعت پناه او مانده بود. خدا گفت :" و چه بسیار بلا ها که به واسطه محبتم از
تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. لحظه ای بعد صدای گریه اش ملکوت خدا را پر کرد.